فصلی از هزار ویک شب قصه ها هر شب قصه ای |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : شهرزاد
فصلی دیگر را آغاز می کنم با تو.. از جاده های خیس جز خاطره ای باقی نمانده است . تو همچنان به من خیره شده ای و ترس مبهمی اجازه نمی دهد دل بسپری به جاده هایی که من خوب می شناسم . می دانستم دوست داشتی در این مسیر فقط به من اشاره کنی ، وقتی بیستون را دور می زدیم تا از صدای دلخراش تیشه ی فرهاد گوش هایمان کر می شد و چشمان باران خورده امان ... دلت می خواست من هم کوه بتراشم و خاطره باران را برایت حک کنم ولی گوش هایم خسته بودند ، نگاهت را از من دزدی و بلند فریاد زدی نمی خواهم چشمانت را برایم گریان کنی ، و رفتی پشت صخره های سنگی .. شاید می خواستی من در تنهایی از تو بنویسم گفتم : باید جاده را با هم عبور کنیم .. اما تو دوباره تکرار کردی حالا که معنی نگاهم را نمی فهمی هیچ وقت چشمهایت را برایم گریان نکن .. من مانده بودم وسط جاده ای که هم روبروی تو بود و هم پشت به چشمانت ، همان چشمانی که باران خاطراتش را خیس می کرد. باز گفتم : باقی سفر چه می شود ، فصلی دیگر از قصه هزار و یک شبمان باقی مانده است .. تصمیم با توست یا باید همین جا بمانی و گوش هایت هر روز صدای تیشه مردی را بشنود که می تراشید و می خواند وسوز و آهش جان کوه را آب می کرد ، یا باقی راه را با من ... تصمیم با توست ، تویی که خاطره باران را رقم زدی..
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |