فصلی از هزار ویک شب قصه ها هر شب قصه ای |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 8:13 :: نويسنده : شهرزاد
گفتم که راه را خوب می شناسم ، اما باریدن باران که
تقصیر من نبود ، می دانم تو می خواهی فقط از تو
بنویسم ولی باران که بارید ، مجبور شدم ساکت بمانم .
کم مانده بود چشمهایم را جا بگذارم !
وقتی تو از پشت پنجره شیشه ای قلبت ، من را تماشا
می کردی مهربانم باران که تمام شد ، چشمهایت یادت نرود
می ترسم نگاه تو را هم باران خیس کند
و مجبور شویم تمام جاده ها را از پشت تصویری خیس
عبور کنیم ،
ترس مبهمت جاده های خیس را هموار می کند . باران تمام
شده است باید از پشت پرچین فاصله ها بگذریم
این تازه آغاز فصل راز چشمهاست ...
سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : شهرزاد
می دانم ، می دانم ... می خواهی که من بنویسم .. بنویسم تا تو عبور کنی ازجاده های تردیدت ...
و دراین راه می خواهی مرتب به من اشاره کنی ! من این را می دانم ...... جاده ها را خوب می شناسم تردید نکن ! اینجا چاره ای جز عبور نیست ، باید بگذریم . چگونه ؟ نمی دانم
شاید
پلی باشد برای عبور ،
شاید!
راهی باشد برای میان بر ،
شاید...........
باید عبور کنیم ...
ترس مبهمت عمیق تر می شود ولی چاره ای نیست ، مگر نمی خواهی فصل دیگر را مرور کنیم ، پس تردید نکن .
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |